بال هاي خفاش،
پلكهاي ستاره را به سرزمين خاكي بسته است
خواب گلهاي سرخ مملو از تاريكي ست
و چشم هاي خيس شبنم،قطره اي خشكيده بر فراز برگ هايفرسوده است
بال هاي خفاش،
پرده ايست بر پرتو نقره اي رنگ ماه
روزنه اي براي روشنايي نيست
و مهتاب محسور در لايه هاي ضخيم و بي انتهاست
بال هاي خفاش،
محسور كرده است فضاي تهي و بي رمق ميان آسمان و خاكرا
اينجا آسمان كوتاه و نقره اي رنگ است
و نه چندان مسطح
بال هاي خفاش،
تيغه ايست بر نرمي پر پروانه ها
شمعي نيست كه مغلطه ي عشق را بر ما هويدا سازد
پروازي نيست و پري براي پرواز
بال هاي خفاش،
پايانيست بر آغاز عشق
عشقي كه هرگز نبوده،نيست و نخواهد بود
و اين پايان،آغازيست بر چهره ي زيرين ما خاكي نشينان
بال هاي خفاش،
سياهي شب را در مي نوردد،
پهنه ي صبح را در بر خواهد گرفت
و كابوسي ست بر روياهاي صبحي كه هرگز نخواهد آمد
...
من اين كابوس را دوست دارم
رويايي در كار نيست.
... اسماعيل رضواني خو ...